که به نیکی های دیگران نظر کند و بدی ها را نادیده گیرد، مقابل عیب بین: نیک دل باش تا نیک بین باشی، (قابوسنامه)، جز این علتش نیست کآن خودپسند حسد دیدۀ نیک بینش بکند، سعدی، یقین بشنو از من که روز یقین نبینند بد مردم نیک بین، سعدی، ، که به خوبی ببیند، که قوه بینائیش خوب است: نور حق ظاهر بود اندر ولی نیک بین باشی اگر اهل دلی، مولوی
که به نیکی های دیگران نظر کند و بدی ها را نادیده گیرد، مقابل عیب بین: نیک دل باش تا نیک بین باشی، (قابوسنامه)، جز این علتش نیست کآن خودپسند حسد دیدۀ نیک بینش بکند، سعدی، یقین بشنو از من که روز یقین نبینند بد مردم نیک بین، سعدی، ، که به خوبی ببیند، که قوه بینائیش خوب است: نور حق ظاهر بود اندر ولی نیک بین باشی اگر اهل دلی، مولوی
خوش خلق. (ناظم الاطباء). خوش خو. (فرهنگ فارسی معین). پارسا. (ناظم الاطباء). آنکه باطنش از عیب و نقص مبرا باشد. (فرهنگ فارسی معین). پاک نهاد. نیکونهاد. صافی ضمیر. نیک دل. پاک ضمیر: صاحب دل نیک سیرت علامه گو کفش دریده باش و خلقان جامه. سعدی. درون مردمی چون ملک نیک سیرت برون لشکری چون هژبران جنگی. سعدی. درویش نیک سیرت پاکیزه رای را نان رباط و لقمۀدریوزه گو مباش. سعدی
خوش خلق. (ناظم الاطباء). خوش خو. (فرهنگ فارسی معین). پارسا. (ناظم الاطباء). آنکه باطنش از عیب و نقص مبرا باشد. (فرهنگ فارسی معین). پاک نهاد. نیکونهاد. صافی ضمیر. نیک دل. پاک ضمیر: صاحب دل نیک سیرت علامه گو کفش دریده باش و خلقان جامه. سعدی. درون مردمی چون ملک نیک سیرت برون لشکری چون هژبران جنگی. سعدی. درویش نیک سیرت پاکیزه رای را نان رباط و لقمۀدریوزه گو مباش. سعدی
خوشخو، خوش خلق، پارسا پاکسرشت فرو دهنده خوش خو خوش خلق، آنکه باطنش از عیب و نقص مبرا باشد: پارسا: (شاهزاده خوب صورت نیک سیرت... که آتش شمشیر آبدارش بهرام را چون سپند میسوخت)
خوشخو، خوش خلق، پارسا پاکسرشت فرو دهنده خوش خو خوش خلق، آنکه باطنش از عیب و نقص مبرا باشد: پارسا: (شاهزاده خوب صورت نیک سیرت... که آتش شمشیر آبدارش بهرام را چون سپند میسوخت)